ترسناک ترین جملات بچه ها که خون را در رگ های والدین منجمد کرد!
به گزارش پرشین بلاگ، دختر چهار ساله ای ساعت شش صبح پدرش را از خواب بیدار کرد و گفت: بابا، می خواهم تمام پوستت را دربیاورم.
بچه ها در عین حال که بامزه هستند، گاهی اوقات حرف های عجیب و ترسناکی می زنند که بزرگسالان را وحشت زده می نماید.
به گزارش arabiyaa؛ بچه ها بدون شک بامزه و مجذوب کننده هستند، اما به نظر می رسد گاهی می توانند با نیرو های ماوراء الطبیعه نیز ارتباط داشته باشند و حرف های ترسناکی بزنند.
در این باره تئوری های زیادی مطرح شده است که تمامی شان در یک نکته مشترک هستند، فرضیه های مذکور دلیل این موضوع را دور بودن بچه ها از هنجار های اجتماعی می دانند.
این ماجرا حقیقت داشته باشد یا نه قصد داریم در ادامه نگاهی داشته باشیم به بعضی تجارب دلهره آور که والدین و بزرگ تر های بچه ها با ما در میان گذاشته اند، آن ها حرف هایی از زبان بچه ها شنیده اند که واقعا تامل برانگیز و ترسناک است.
1: منتظر اتوبوس بودم که به سرکار بروم. دختر غریبه ای کنارم ایستاد و به من خیره شد، از او پرسیدم که چرا خیره شده ای. او گفت: خیلی زیبا هستی. در پاسخ از او تشکر کردم، اما او به من گفت: آنقدر زیبایی که می خواهم صورتت را از بین ببرم.
2: متوجه شدم پسرم آنقدر از آب می ترسد که از دوش گرفتن امتناع می نماید، دلیل ترسش را از او پرسیدم و او پاسخ داد: چون قبلا غرق شده بودم از آب می ترسم.
3: نیمه های شب دختر هفت ساله ام من را از خواب بیدار کرد و گفت: مادر، مریم (Marry) می گوید باید از خانه اش برویم وگرنه ما را می کشد. نکته وحشتناک ماجرا این است که نام صاحب قبلی خانه مریم بود.
4: وقتی دخترم چهار ساله بود یک روز به من گفت: مادر یادت نمی آید که تو دختر بودی و من مادر بودم و آمدند سر ما را بریدند؟
5: وقتی در حال دیدنی تلویزیون بودم پسرم جلوی من ایستاد و با نگاه عجیبی به من خیره شد و گفت که یک روز تو را می کشم.
6: وقتی به خانه تازه نقل مکان کردیم، دخترم روی تخت نخوابید و تصمیم گرفت روی زمین بخوابد از او دلیلش را پرسیدم و او پاسخ داد: دختری که قبل از من اینجا بود می گوید این تخت من است.
7: پسرم دیر وقت من را از خواب بیدار و در گوشم زمزمه کرد: الان باید برویم. من نمی خواهم او صدای ما را بشنود.
8: شنیدم که دختر چهار ساله ام آهنگی را می خواند که مادرم در کودکی برای من می خواند، از او پرسیدم که آن را از کجا یاد گرفته است، گفت: مادربزرگ همواره قبل از خواب آن را برای من می خواند. ، اما مادربزرگش پنج سال قبل از تولد او فوت نموده بود.
9: وقتی زمان خواب رسید، پسرم به من گفت: خداحافظ بابا. وقتی به او گفتم باید بگوید شب بخیر او گفت: نه، این بار باید بگویم خداحافظ.
10: دخترم یک بار به من گفت: پدر، آنقدر دوستت دارم که می خواهم سرت را جدا کنم و هرکجا که می روم با خودم ببرم.
11: بچه های کوچک همواره چیز های عجیب و غریبی می دانند که قبلا جلوی آن ها نگفته ایم، پسر کوچکم به من گفت که خواهر بزرگترش هر شب به ملاقاتش می آید، وقتی از او پرسیدم در خصوص کدام خواهر صحبت می نماید او به من گفت: همان فرزندی که سال ها قبل از تولدم سقطش کردی.
12: در حالی که من در بالکن خانه ایستاده بودم و بچه های محله بازی می کردند، دختر همسایه به من نگاه کرد و گفت: فرزندت چه زمانی به جهان می آید؟ از سوال او تعجب کردم و عصر همان روز متوجه شدم که باردار هستم.
13: یک شب از خواب بیدار شدم و دیدم برادرزاده ام نزدیک من ایستاده است، از او پرسیدم اینجا چه کار می کنی، گفت: برو تو اتاقت بخواب و هرگز روی مبل نخواب. مرد غریبه وقتی خوابیده بودی تورا دیدن می کرد. ، اما فقط من، خواهرم و پسرش در خانه حضور داشتیم و شخص دیگری در خانه نبود.
14: داشتم دختر سه ساله ام را می خواباندم که از من پرسید که چرا الان باید بخوابد. به او گفتم که دختر بچه ها باید زود بخوابند. او ناگهان بلند شد و به یکی از گوشه های اتاق اشاره نمود و گفت: پس این دختر چه؟ وقتی برگشتم، کسی را پیدا نکردم.
15: یک روز برادرزاده کوچکم را در حال نقاشی کشیدن دیدم و وقتی به نقاشی اش نگاه کردم متوجه آن نشدم. از او پرسیدم چه چیزی کشیدی؟ به من گفت: یک زن حلق آویز شده. خودش به من گفت که آن را بکشم.
16: دختر چهار ساله ای ساعت شش صبح پدرش را از خواب بیدار کرد و گفت: بابا، می خواهم تمام پوستت را دربیاورم.
17: یک شب بچه ام از خواب بیدار شد و آغاز به داد و فریاد زد: مامان! چیزی زیر تخت من است. به درخواست او زیر تختش را جستجو کردم و چیزی پیدا نکردم و گفتم زیر تختش چیزی نیست. گفت: بله، او اکنون پشت تو ایستاده است. حرف های او مرا وحشت زده کرد، زیرا واقعا احساس می کردم که کسی پشت من ایستاده است.
18: پدری می گوید دخترم که سه سال بیشتر ندارد، کنار برادر کوچکش ایستاد. به او اشاره نمود و گفت: پدر، او یک هیولا است، باید از شر او خلاص شویم، باید او را دفن کنیم.
19: مادری با بچه اش رانندگی می کرد که بچه به مادر گفت: مادر من وقتی در شکم تو بودم تو تصادف کردی. مادر به وی می گوید که درست است و او در این حادثه آسیبی ندیده است. او گفت: می دانم، با یک مرد سفیدپوش داشتم تو را دیدن می کردم و او به من گفت که حالت خوب است.
20: با برادر کوچکم در اتاق نشیمن نشسته بودم که ناگهان به سمت دیوار چرخید و چند دقیقه به آن خیره شد و سپس گفت: الان نه. مدت کوتاهی بعد برای دیدنی تلویزیون برگشت و دوباره به دیوار نگاه کرد و گفت: بعدا میبینمت.
21: شب هایی که خواهرم از سر کار دیر به خانه می آمد، من از بچه های او مراقبت می کردم و وقتی که آن ها می خوابیدند جلوی تلویزیون می نشستم تا خواهرم به خانه بیاید. بعد از اینکه آنجا را ترک کردم روز بعد خواهرم به من زنگ زد و گفت که بچه ها می گویند من تمام مدت جلوی در اتاقشان ایستاده بودم و لبخند می زدم.
23: برادرم شب ها در خواب راه می رود و یک شب در حالی که خواب بود به اتاق من آمد و گفت: مراقب شیطان پشت سرت باش.
24: ما به یک خانه تازه نقل مکان کردیم و وقتی داشتیم وسایل را داخل خانه می بردیم، پسر کوچکی آمد و گفت: مادرم گفته به شما بگویم افرادی که قبل از شما اینجا زندگی می کردند در حیاط خلوت دفن شده اند. پسر بچه سریع می رود و دیگر خبری از آن نمی گردد.
25: وقتی در پارک نشسته بودم و کتاب مورد علاقه ام را می خواندم، پسر کوچکی به سمت من آمد و به آرامی گفت: مردی که کنارت ایستاده می گوید یک روز می خواهد تو را بکشد. مراقب خودت باش. ، اما کسی کنار من نبود.
26: پسر کوچکم یک بار از من سوال عجیبی کرد. او گفت: پدر، اگر زبان کسی را ببرم، می میرد یا زنده می ماند؟
27: دخترم به من گفت که ارواح واقعی هستند، زیرا هر شب یکی از آن ها در گوش من زمزمه می نماید.
منبع: فرادید